تاريخ : برچسب:باران,عاشقانه,خدا,مطلب خواندنی, | | نویسنده : بنده خدا

دلم یک کوچه می خواهد...

بی بن بست...

وبارانی نم نم...

ویک خدا...

که کمی باهم راه برویم...

همین!!!

دلم کفش نمیخواهد...

پاپوشی از چمن میخواهد...

دلم باران میخواهد...

دلم هیاهو نمی خواهد...

می خواهد اندکی با سکوت و نسیم و باران قدم بزند...

 همین!



 

 

http://upload.iranvij.ir/images_aban91/61516590949332080759.jpg
 

خدایا! دیشب‌ تا صبح‌ چت‌ می‌كردم. شب‌ عجیبی‌ بود و چتی‌ غریب.
ثانیه‌ها، دقیقه‌ها و ساعتها گذشت‌ و من‌ انگار در این‌ دنیا نبودم: "گم‌ شده‌ بودم".

 ...  

لحظه‌ای‌ دیگر، همان‌طور كه‌ چشمانم‌ بر صفحهِ نمایش‌ رایانه‌ دنبال‌ پیامی‌ جدید از سوی‌ آن‌ آشنای‌ غریبه‌ می‌گشت، صدای‌ اذان‌ از مسجدی‌ نزدیك‌ خانه‌ گوشم‌ را نوازش‌ داد: "الله‌اكبر...".
دینگ! طرف‌ تایپ‌ كرده‌ بود: "آخرش‌ خودت‌ رو معرفی‌ نكردی! نمی‌خوای‌ بگی‌ كی‌ هستی؟" "اشهدان‌ لااله‌الاالله..."
...
   

خواستم‌ باز هم‌ سركارش‌ بگذارم، اما... دلم‌ نیامد: "گناه‌ داره، راستش‌ را می‌گم" "اشهدان‌ محمدرسول‌الله ... اشهدان‌ علیاً ولی‌الله،..."
تایپ‌ كردم: "من!... قلم‌ خشك‌ شد! چی‌ بگم؛ اسم؟ سن؟ جنس؟ محل‌ زندگی؟ و من‌ این‌ همه‌ بودم‌ و این‌ همه‌ نبودم. پس‌ من‌ كیستم؟ این‌ مرد كه‌ در هیاهوی‌ چت، خود را گم‌ كرده‌ كیست؟ ای‌ كاش‌ لحظه‌ای‌ با خود چت‌ كرده‌ بود!
   

...
داشتم‌ دیوانه‌ می‌شدم. از خود بیگانه، گم‌گشته، لحظات‌ سخت‌ سرگردانی... "حی‌ علی‌الصلاه`..."
پس‌ از سالها دوری‌ از خود، یافتمش: "من؟ بندهِ خدا!".
"حی‌ علی‌الفلاح..."
خواستم‌ فریاد بكشم‌ و نعره‌ بزنم‌ كه‌ "پس‌ تا كی‌ چت‌ با غیر؟"
"حی‌ علی‌ خیرالعمل..."

...
خدایا می‌خواهم‌ از این‌ لحظه‌ فقط‌ با تو چت‌ كنم، می‌خواهم‌ هویت‌ اصلی‌ خودم‌ را پیدا كنم: "گوهری‌ كز صدف‌ كون‌ و مكان‌ بیرون‌ است‌ / طلب‌ از گمشدگان‌ لب‌ دریا می‌كرد".
"الله‌اكبر الله‌اكبر"
اما فراموش‌ نمی‌كنم‌ كه‌ تو اولین‌ پیام‌ را فرستادی، تو بودی‌ كه‌ با دلم‌ چت‌ كردی‌ و او را به‌ خود آوردی.
"لااله‌ الاالله..."

 



ادامه مطلب

پروردگارا!

.

.

.

پروردگارا! از اینکه تو را می نگارم، سپاس گزارم.

 



ادامه مطلب
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد